و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی