و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی