دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم