سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود