این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل