این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل