رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم