کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل