تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی