داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب