وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت