غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود