مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟