با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود