روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود