ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟