گریه بود اولین صدا، آری!
روز اول که چشم وا کردیم
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
هرچند، نامِ نیک، فراوان شنیدهایم
نامی، به با شکوهی زینب، ندیدهایم
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید