او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟