نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی