روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده