او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده