گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود