مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده