ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده