صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود