غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود