او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد