او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد