او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت