او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست