او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است