او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد