او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
ای مشعل دانش از تو روشن
وی باغ صداقت از تو گلشن
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد