او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی