او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید