او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد