او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد