او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد