او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست