او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد