او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست