سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد