او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را