او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم