او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود