او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را