سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد