او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد