ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد