او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟